یه روز برفی و رفتن به پیک نیک
یه روز زمستون که حسابی برف همه جا رو سفید پوش کرده بود با خاله جون و عمو فرهاد برای نهار رفتیم کوه جای همه خالی ولی به خاطر سردی هوا و برای اینکه سرکار خانوم سرما نخورین باید آتیش روشن می کردیم بیچاره بابایی و عمو فرهاد تو برفا باید دنبال چوب می گشتن. هر طوری بود بالاخره بساط آتیش به پا شد و دختر ناناز ما که تا حالا زیر پتو بود تشریف آورد بیرون و رفتن کنار آتیش روز خیلی خوبی بود و با وجود سردی هوا خیلی بهمون خوش گذشت.ولی ماجرا به همین جا ختم نشد چون بعدش رقتیم باغ عمو فرهادشون تا چای آتیشی بخوریم پدر و دختر عزیز مگه مجبورین تو این برف و سرما بیرون برین که خودتونو به این وض...
نویسنده :
مامانی و بابایی
1:38